آمیخته کردن، درهم کردن، درهم ساختن و مخلوط کردن دو یا چند چیز با هم، درهم شدن، آمیخته شدن، مخلوط شدن رفت و آمد، معاشرت، برای مثال تو با خوب رویان بیامیختی / به شادی و از جنگ بگریختی (فردوسی - ۲/۲۶۷) نزدیکی کردن، مقاربت، جماع
آمیخته کردن، درهم کردن، درهم ساختن و مخلوط کردن دو یا چند چیز با هم، درهم شدن، آمیخته شدن، مخلوط شدن رفت و آمد، معاشرت، برای مِثال تو با خوب رویان بیامیختی / به شادی و از جنگ بگریختی (فردوسی - ۲/۲۶۷) نزدیکی کردن، مقاربت، جماع
خواننده و سازنده. (ناظم الاطباء). خواننده و سازنده را گویند. (آنندراج) (برهان). یللی زن: گشته یلی زن همه بر بانگ نی همچو زنان یله از بهر می. میرخسرو (از آنندراج). و رجوع به یللی و یللی زن شود
خواننده و سازنده. (ناظم الاطباء). خواننده و سازنده را گویند. (آنندراج) (برهان). یللی زن: گشته یلی زن همه بر بانگ نی همچو زنان یله از بهر می. میرخسرو (از آنندراج). و رجوع به یللی و یللی زن شود
نئی. نینواز. (آنندراج). نی زن. (ناظم الاطباء). قصاب. قاصب. (منتهی الارب). زمار. زامر: کبک ناقوس زن و شارک سنتورزن است فاخته نای زن و بط شده طنبورزنا. منوچهری. غراب بین که نای زن شده ست و من سته شدم ز استماع نای او. منوچهری. تو را شاید آن گلرخ سیم تن که هم پایکوب است و هم نای زن. اسدی (از آنندراج)
نئی. نینواز. (آنندراج). نی زن. (ناظم الاطباء). قصاب. قاصب. (منتهی الارب). زمار. زامر: کبک ناقوس زن و شارک سنتورزن است فاخته نای زن و بط شده طنبورزنا. منوچهری. غراب بین که نای زن شده ست و من ستُه شدم ز استماع نای او. منوچهری. تو را شاید آن گلرخ سیم تن که هم پایکوب است و هم نای زن. اسدی (از آنندراج)
شراب خوردن. می خواری کردن. باده خوردن: با عشق محرمیم چه خیزد ز دست عقل خود کیست شحنه چون می با پادشا زنیم. قاآنی. ما خیمه به صحرای میامی زده ایم با چنگ و رباب می پیاپی زده ایم. (منسوب به ملک الشعراء بهار)
شراب خوردن. می خواری کردن. باده خوردن: با عشق محرمیم چه خیزد ز دست عقل خود کیست شحنه چون می با پادشا زنیم. قاآنی. ما خیمه به صحرای میامی زده ایم با چنگ و رباب می پیاپی زده ایم. (منسوب به ملک الشعراء بهار)
از زن کمتر: پرستنده را گفت کای نیم زن نه زن داشت این دلو و چرخ و رسن. فردوسی. مرد تمام آنکه نگفت و بکرد و آنکه بگوید بکند نیمه مرد آنکه نه گوید نه کند زن بود نیم زن است آنکه بگفت و نکرد. شمس تبریزی
از زن کمتر: پرستنده را گفت کای نیم زن نه زن داشت این دلو و چرخ و رسن. فردوسی. مرد تمام آنکه نگفت و بکرد و آنکه بگوید بکند نیمه مرد آنکه نه گوید نه کند زن بود نیم زن است آنکه بگفت و نکرد. شمس تبریزی
رای زننده. که رای زند. که اظهار عقیده کند. که طرف شور واقع شود. که با وی شور کنند. که نظر دهدیا از او نظر خواهند. کسی که در کارها با او مشاورت کنند. (آنندراج) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). کسی را گویند که با وی در کارها مشورت کنند. (برهان). مشیر.مشاور. (یادداشت مرحوم دهخدا). مستشار: شدند اندر آن موبدان انجمن ز هر در پژوهنده و رای زن. فردوسی. چو شاه یتیمان و سرو یمن به پیشش سپاه اندرون رای زن. فردوسی. به تنها تن خویش بی انجمن نه دستور بد پیش و نه رای زن. فردوسی. وز آن پس جوان و خردمند زن به آرام بنشست با رای زن. فردوسی. سوی او شدند آن بزرگ انجمن بر آنم که او بودشان رای زن. فردوسی. شکوه او به امارت اگر درآرد سر بودش رایزن و کاردار از آتش و آب. مسعودسعد. و وزیر او (گشتاسب) عمش جاماسب بود و رایزن پسرش بشوتن و پهلوان برادرش زریر بود. (مجمل التواریخ و القصص). چنین گفت با رای زن ترجمان که در سایۀ شاه دایم بمان. نظامی. نکردی یکی مرغ بر بابزن کارسطو نبودی در آن رایزن. نظامی. چو دارا در آن داوری رای جست دل رایزن بود در رای سست. نظامی. ، عاقل و دانا. (غیاث اللغات). صاحبنظر. باتدبیر. صاحب رای. صاحب رای نیک. صاحب رای صائب. (یادداشت مرحوم دهخدا) : همی گفت انباز و نشنید زن که هم نیک زن بود و هم رای زن. فردوسی. چه نیکو سخن گفت آن رای زن ز مردان مکن یاد در پیش زن. فردوسی. ز پاکی و از پارسایی ّ زن که هم غمگسار است و هم رای زن. فردوسی. بفرمود تا ساختند انجمن هر آن کس که دانا بد و رای زن. فردوسی. وگر سستی آرد بکار اندرون نخواند ورا رای زن رهنمون. فردوسی. وزیرجهانجوی گیتی فروز وزیر هنرپرور رای زن. فرخی. ز پیران روشندل رای زن برآراست پنهان یکی انجمن. نظامی. گفت پیغمبر بکن ای رای زن مشورت کالمستشار مؤتمن. مولوی. ، وزیر. (غیاث اللغات). کنایه از دستور و وزیر. (بهار عجم). - بی رای زن، بی وزیر. بی مشاور: جوانی و گنج آمد و رای زن پدر مرده و شاه بی رای زن. فردوسی. ، مستشار سفارت. فرهنگستان این کلمه را بجای مستشار سفارت برگزیده است، و آن کارمندی است که از دبیر اول (نایب اول) سفارت یک پایه بالاتر و از وزیر مختار یک پایه پائین تر است، این کلمه را بجای وکیل پارلمان میتوان استعمال کرد. (یادداشت مرحوم دهخدا)
رای زننده. که رای زند. که اظهار عقیده کند. که طرف شور واقع شود. که با وی شور کنند. که نظر دهدیا از او نظر خواهند. کسی که در کارها با او مشاورت کنند. (آنندراج) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). کسی را گویند که با وی در کارها مشورت کنند. (برهان). مشیر.مشاور. (یادداشت مرحوم دهخدا). مستشار: شدند اندر آن موبدان انجمن ز هر در پژوهنده و رای زن. فردوسی. چو شاه یتیمان و سرو یمن به پیشش سپاه اندرون رای زن. فردوسی. به تنها تن خویش بی انجمن نه دستور بد پیش و نه رای زن. فردوسی. وز آن پس جوان و خردمند زن به آرام بنشست با رای زن. فردوسی. سوی او شدند آن بزرگ انجمن بر آنم که او بودشان رای زن. فردوسی. شکوه او به امارت اگر درآرد سر بُوَدْش رایزن و کاردار از آتش و آب. مسعودسعد. و وزیر او (گشتاسب) عمش جاماسب بود و رایزن پسرش بشوتن و پهلوان برادرش زریر بود. (مجمل التواریخ و القصص). چنین گفت با رای زن ترجمان که در سایۀ شاه دایم بمان. نظامی. نکردی یکی مرغ بر بابزن کَارسطو نبودی در آن رایزن. نظامی. چو دارا در آن داوری رای جست دل رایزن بود در رای سست. نظامی. ، عاقل و دانا. (غیاث اللغات). صاحبنظر. باتدبیر. صاحب رای. صاحب رای نیک. صاحب رای صائب. (یادداشت مرحوم دهخدا) : همی گفت انباز و نشنید زن که هم نیک زن بود و هم رای زن. فردوسی. چه نیکو سخن گفت آن رای زن ز مردان مکن یاد در پیش زن. فردوسی. ز پاکی و از پارسایی ّ زن که هم غمگسار است و هم رای زن. فردوسی. بفرمود تا ساختند انجمن هر آن کس که دانا بد و رای زن. فردوسی. وگر سستی آرد بکار اندرون نخواند ورا رای زن رهنمون. فردوسی. وزیرجهانجوی گیتی فروز وزیر هنرپرور رای زن. فرخی. ز پیران روشندل رای زن برآراست پنهان یکی انجمن. نظامی. گفت پیغمبر بکن ای رای زن مشورت کالمستشار مؤتمن. مولوی. ، وزیر. (غیاث اللغات). کنایه از دستور و وزیر. (بهار عجم). - بی رای زن، بی وزیر. بی مشاور: جوانی و گنج آمد و رای زن پدر مرده و شاه بی رای زن. فردوسی. ، مستشار سفارت. فرهنگستان این کلمه را بجای مستشار سفارت برگزیده است، و آن کارمندی است که از دبیر اول (نایب اول) سفارت یک پایه بالاتر و از وزیر مختار یک پایه پائین تر است، این کلمه را بجای وکیل پارلمان میتوان استعمال کرد. (یادداشت مرحوم دهخدا)
درهم کردن. مزج. خلط. خلط. (دهار). مخلوط کردن. تخلیط. سوط. مذق. تألیف. ممزوج کردن. تقشیب. شوب. آمودن. ترکیب. مرکب کردن. (زوزنی). تهویش. تشریج. بکل. (تاج المصادر بیهقی). مشج. اشراب. حیس. مخلوط شدن. درهم شدن. ممزوج گشتن. مرکب شدن. شیاب. خشب. اختلاط. امتزاج. تأشب: چنین گفته بد کید هندی که بخت نگردد ترا شاد و خرم نه تخت... مگر تخمۀ مهرک نوش زاد بیامیزد آن دوده با این نژاد. فردوسی. بدو گفت داروچرا ریختی چو با رنج آن را بیامیختی ؟ فردوسی. از او پاک تریاکها برگزید بیامیخت دارو چنان چون سزید چو شب تیره شد از نوشته بجست بیامیخت داروی کاهش، درست. فردوسی. بفرمود [منیژه] تا داروی هوش بر پرستنده آمیخت با نوش بر. فردوسی. دو جنگی بدانسان برآویختند که گفتی بهمشان برآمیختند. فردوسی. دو لشکر بجنگ اندر آویختند همه یک بدیگر درآمیختند. فردوسی. کشیدند شمشیر و گرز آن سران برآمیخت با هم سپاه گران. فردوسی. بدوگفت این چیست کانگیختی که با شهد حنظل بیامیختی ؟ فردوسی. ددیگر که پرسیدی از چهر من بیامیخت با جان تو مهر من. فردوسی. آب و آتش بهم نیامیزد بالوایه ز خاک بگریزد. عنصری. سر و مغزش آمیخت با خون و خاک شد آن جانور کوه جنگی، هلاک. اسدی. دفع مضرت شراب ممزوج را، با آب بیامیزند و کشکاب خورند. (نوروزنامه). قدحی بر فاب در دست وشکر در آن ریخته و بعرق برآمیخته. (گلستان). تلخکامی می برد از ما بدور آن دو لب (کذا) ساقیان در باده ها گویا شکر آمیختند. کمال خجند. ، معاشرت. خلطه. رفت وآمد. آمدشد. صحبت: فوری نام قومی است هم از خرخیز اندر مشرق از خرخیز... و با دیگر خرخیزیان نیامیزند و مردم خوارند و بی رحم. (حدودالعالم). چنان بد که او شب نخفتی بسی بیامیختی شاد با هر کسی بکار زنان تیز بودی سرش همی نرم جائی بجستی برش. فردوسی. تو باخوبرویان بیامیختی ببازی ّ و از جنگ بگریختی. فردوسی. بسلام کس نرفتی و کس را نزدیک خود نگذاشتی و با کسی نیامیختی. (تاریخ بیهقی). با مردم لک تا بتوانی تو میامیز زیرا که جز از عار نیاید ز لک و لاک. عیوقی (از تحفۀ اوبهی). با مردم پاک اصل و دانا آمیز وز نااهلان هزار فرسنگ گریز. خیام. [فرمان کرد] پس ایشان را زن ندهد و نخواهد و نیامیزدو بدین کار در پادشاهی بانگ کردند. (مجمل التواریخ). با من از روی طبیعت گر نیامزد رواست ازبرای آنکه من در آب و او درروغن است. سنائی. ، خفت و خیز با زنان: تبه گردد از جفت شیر ژیان بزودی شود نرم چون پرنیان... بیک ماه و یک بار از آمیختن گر افزون بود خون بود ریختن همین مایه از بهر فرزند را بباید جوان خردمند را. فردوسی. ، الفت. انس گرفتن. خو کردن. جفت گرفتن: تا نیامیزد با زاغ سیه باز سپید تا نیامیزد با باز خشین کبک دری. فرخی. ، پیوستن: آنجا که فرات در دجله آمیزد شهری بزرگوار بنا کند. (مجمل التواریخ). ، رزیدن. کردن. زدن، چنانکه رنگ را: چوک ز شاخ درخت خویشتن آویخته ماغ سیه بر دو بال غالیه آمیخته. منوچهری. - رنگ آمیختن، رنگ و بوی آمیختن، مکر، حیله، تزویر بکار بردن. تدبیر: بهانه نباید بخون ریختن چه باید کنون رنگت آمیختن ؟ فردوسی. نبیند [خاک اندلس] نه لشکر فرستم به جنگ نه آمیزم از هر دری نیز رنگ. فردوسی. چنین گفت کاین مرد بهرامشاه بدین زور و این شاخ و این دستگاه نبایدهمی رنجش از هیچ روی ز هر گونه آمیختم رنگ و بوی. فردوسی. ، آمیختن از هم، متفرق، پراکنده، پریشان شدن. از هم جدا گشتن: ز تاب و رنج همچون زمردین تاج ز هم آمیخته گسترده برعاج. (ویس و رامین). ، ملتبس کردن. تسویط. تخلیط، لیزیدن. درهم کردن. کالیدن. شیبانیدن. آشوردن. اسم مصدر و مصدر دومش آمیز یا آمیزش است. آمیختم. آمیز
درهم کردن. مزج. خلط. خُلط. (دهار). مخلوط کردن. تخلیط. سوط. مذق. تألیف. ممزوج کردن. تقشیب. شوب. آمودن. ترکیب. مرکب کردن. (زوزنی). تهویش. تشریج. بَکْل. (تاج المصادر بیهقی). مشج. اِشراب. حیس. مخلوط شدن. درهم شدن. ممزوج گشتن. مرکب شدن. شیاب. خَشب. اختلاط. امتزاج. تأشب: چنین گفته بد کید هندی که بخت نگردد ترا شاد و خرم نه تخت... مگر تخمۀ مهرک نوش زاد بیامیزد آن دوده با این نژاد. فردوسی. بدو گفت داروچرا ریختی چو با رنج آن را بیامیختی ؟ فردوسی. از او پاک تریاکها برگزید بیامیخت دارو چنان چون سزید چو شب تیره شد از نوشته بجست بیامیخت داروی کاهش، درست. فردوسی. بفرمود [مَنیژه] تا داروی هوش بر پرستنده آمیخت با نوش بر. فردوسی. دو جنگی بدانسان برآویختند که گفتی بهمْشان برآمیختند. فردوسی. دو لشکر بجنگ اندر آویختند همه یک بدیگر درآمیختند. فردوسی. کشیدند شمشیر و گرز آن سران برآمیخت با هم سپاه گران. فردوسی. بدوگفت این چیست کانگیختی که با شهد حنظل بیامیختی ؟ فردوسی. ددیگر که پرسیدی از چهر من بیامیخت با جان تو مهر من. فردوسی. آب و آتش بهم نیامیزد بالوایه ز خاک بگریزد. عنصری. سر و مغزش آمیخت با خون و خاک شد آن جانور کوه جنگی، هلاک. اسدی. دفع مضرت شراب ممزوج را، با آب بیامیزند و کشکاب خورند. (نوروزنامه). قدحی بر فاب در دست وشکر در آن ریخته و بعرق برآمیخته. (گلستان). تلخکامی می برد از ما بدور آن دو لب (کذا) ساقیان در باده ها گویا شکر آمیختند. کمال خجند. ، معاشرت. خلطه. رفت وآمد. آمدشد. صحبت: فوری نام قومی است هم از خرخیز اندر مشرق از خرخیز... و با دیگر خرخیزیان نیامیزند و مردم خوارند و بی رحم. (حدودالعالم). چنان بد که او شب نخفتی بسی بیامیختی شاد با هر کسی بکار زنان تیز بودی سرش همی نرم جائی بجستی برش. فردوسی. تو باخوبرویان بیامیختی ببازی ّ و از جنگ بگریختی. فردوسی. بسلام کس نرفتی و کس را نزدیک خود نگذاشتی و با کسی نیامیختی. (تاریخ بیهقی). با مردم لک تا بتوانی تو میامیز زیرا که جز از عار نیاید ز لک و لاک. عیوقی (از تحفۀ اوبهی). با مردم پاک اصل و دانا آمیز وز نااهلان هزار فرسنگ گریز. خیام. [فرمان کرد] پس ایشان را زن ندهد و نخواهد و نیامیزدو بدین کار در پادشاهی بانگ کردند. (مجمل التواریخ). با من از روی طبیعت گر نیامزد رواست ازبرای آنکه من در آب و او درروغن است. سنائی. ، خفت و خیز با زنان: تبه گردد از جفت شیر ژیان بزودی شود نرم چون پرنیان... بیک ماه و یک بار از آمیختن گر افزون بود خون بود ریختن همین مایه از بهر فرزند را بباید جوان خردمند را. فردوسی. ، الفت. انس گرفتن. خو کردن. جفت گرفتن: تا نیامیزد با زاغ سیه باز سپید تا نیامیزد با باز خشین کبک دری. فرخی. ، پیوستن: آنجا که فرات در دجله آمیزد شهری بزرگوار بنا کند. (مجمل التواریخ). ، رزیدن. کردن. زدن، چنانکه رنگ را: چوک ز شاخ درخت خویشتن آویخته ماغ سیه بر دو بال غالیه آمیخته. منوچهری. - رنگ آمیختن، رنگ و بوی آمیختن، مکر، حیله، تزویر بکار بردن. تدبیر: بهانه نباید بخون ریختن چه باید کنون رنگت آمیختن ؟ فردوسی. نبیند [خاک اندلس] نه لشکر فرستم به جنگ نه آمیزم از هر دری نیز رنگ. فردوسی. چنین گفت کاین مرد بهرامشاه بدین زور و این شاخ و این دستگاه نبایدهمی رنجش از هیچ روی ز هر گونه آمیختم رنگ و بوی. فردوسی. ، آمیختن از هم، متفرق، پراکنده، پریشان شدن. از هم جدا گشتن: ز تاب و رنج همچون زُمْرُدین تاج ز هم آمیخته گسترده برعاج. (ویس و رامین). ، ملتبس کردن. تسویط. تخلیط، لیزیدن. درهم کردن. کالیدن. شیبانیدن. آشوردن. اسم مصدر و مصدر دومش آمیز یا آمیزش است. آمیختم. آمیز
در هم کردن مزج مخلوط کردن، رزیدن زدن و مالیدن (رنگ و مانند آن)، در هم شدن ممزوج گشتن اختلاط امتزاج، معاشرت خلطه رفت و آمد داشتن، خفت و خیز با زنان داشتن، الفت گرفتن با انس گرفتن با، پیوستن (چنانکه رودی برود دیگریا بدریا)
در هم کردن مزج مخلوط کردن، رزیدن زدن و مالیدن (رنگ و مانند آن)، در هم شدن ممزوج گشتن اختلاط امتزاج، معاشرت خلطه رفت و آمد داشتن، خفت و خیز با زنان داشتن، الفت گرفتن با انس گرفتن با، پیوستن (چنانکه رودی برود دیگریا بدریا)
در هم کردن مزج مخلوط کردن، رزیدن زدن و مالیدن (رنگ و مانند آن)، در هم شدن ممزوج گشتن اختلاط امتزاج، معاشرت خلطه رفت و آمد داشتن، خفت و خیز با زنان داشتن، الفت گرفتن با انس گرفتن با، پیوستن (چنانکه رودی برود دیگریا بدریا)
در هم کردن مزج مخلوط کردن، رزیدن زدن و مالیدن (رنگ و مانند آن)، در هم شدن ممزوج گشتن اختلاط امتزاج، معاشرت خلطه رفت و آمد داشتن، خفت و خیز با زنان داشتن، الفت گرفتن با انس گرفتن با، پیوستن (چنانکه رودی برود دیگریا بدریا)